حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

عاشقانه های یک مرده خیال انگیز

مرد کنار سنگ قبر مینشیند و کتابی را در می آورد شروع به خواندن میکند. اینجا قبر من است من در اینجا مرده ام من شب ها زنده میشوم. من یک مرده عاشق هستم.زن من چند قبر آن طرف مرده. من و زنم با هم دیدن نمیکنیم. زنم زنده هست!!!

زن نزدیک قبرستان میشود و شمعی را روشن میکند کنار سنگ قبر مینشیند  کتابی را باز میکند و میخواند.من زنی هستم که زنده هستم اینجا قبر من است من در اینجا مرده ام شوهرم چند قبر آن سمت من خاک هست من شوهرم را نمیبینم اما میدانم که او آنجا هست اما جسم او را و نه خود او را نمبینم.

کودکی با دوچرخه نزدیک قبرستان میشود و با سرعت میدود و کنار سنگ قبر می ایستد کتابی همراه دارد  میخواند من کودکی هستم که اینجا سنگ قبر من است من مرده ام اما میگویند تو زنده ای من سالها پیش اینجا دفن شدم وقتی مردم پیر بودم وقتی مردم مادرم هم مرد او چند قبر ان سمت این قبر خاک شده هست من شب ها زنده میشوم. من کنار قبر خود دوچرخه دارم. من گلدان دارم. من شمع دارم. مرد می ایستد زن درون مرد و کودک درون مرد میشود. میروند درون قبر.دوچرخه نیست. شمع نیست. مرد نیست زن نیست و کودک نیست.

صبح میشود. مردی اتومبیلش را پارک میکند و نزدیک سنگ قبر میشود.یک نفر دیگر می آید و شروع به برداشتن و نبش قبر میکنند .مرد داخل قبر میشود و نگاه میکند  اینجا نه اسکلت هست و نه کسی دفن شده. ممکنه که جنازه رو برده باشند.مرد دیگر که دستش بیلی دارد و کلنگی که گذاشته زمین مینشیند نه ما چند ساله اینجا هستیم اینجا کسی دفن شده. مرد میگوید این یک پرونده جنایی هست و سوال من اینه که شما بودی وقتی اینجا کسی گذاشتن چون طبق استعلام جنازه همین جا دفن شده اما هیچ اثری از اون نیست حتی استخوانی.

بله ما اینجا بودیم من خودم کندم دوستم گذاشت داخل. 

اون کجاست. اون دیگه نمیاد سرکار اون نمیتونه بیاد سر کار مرده. من باید طبق یک فرایند به این که چگونه ممکنه جنازه اینجا حتی اثری از اون نباشه برسم. چون کسی که اینجا دفنه.یک قاتله.و متاسفانه اون تونسته زن و فرزندشو بکشه.و خب بعد گفتن که اون خودشو کشته اما طبق یک سری شواهد اون زنده هست یعنی دیدنش که به ما گفتن.

خب البته ممکنه که اصلان نمرده باشه و سوال اینه که شما کی رو دفن کردید . آیا تو اونو تو کاور دیدی یا هنگام گذاشتن داخل قبر.

بله من اونو دیدم من معمولان اینکارو میکنم اما اون روز نگاه میکردم اون رو دیدم. پس عکسشو ببینی میتونی تشخیص بدی همونه. بله حتما

درسته خودشو همین بود بنظرم که خودشه چون همونیه که من یادمه.

اما سرنخ ها میگه این مرد  زنده هست. چجوری میشه که تو همینو دیده باشی و کلی شواهد قرائن هست که میگه این شخص زنده هست.

اما بنظرم ممکنه  این پرونده سخت ترین پرونده جنایی کاری من باشه تو 23 سال کارم چون این یکی عجیب پیچیده هست با یک قاتل معمولی سر و کار ندارم یک قاتل سریالی هست اون تنها زن و بچه خودشو نکشته اون حدود 30 مورد قتل انجام داده که غیر 2 مورد زن و بچه خودش بقیه همه آدمهای عادی بدون علت قتل هستند یعنی نوعی آدمهای خیلی ناراحت نبودند غیر یک مورد که آدم شروری بوده بقیه همه آدمهای آروم ناراحتی نبودن اما اون ناراحته چون به نظرم اون قتل هایی انجام داده که سرنخ ها میگه نوعی بی انگیزگی در قتل ها هست شاید ما داریم روی مورد عجیبی کار میکنیم  ممکنه توضیح من برای شما به این دلیل باشه که شما در مظن اتهامی چون شما کسی رو دفن کردید که زنده هست.جناب کاراگاه من روزی  ده بیست تا حتی صد نفرم دفن کردم.روزی هم بوده که دو نفر دفن کردم. اما روزی که این شخص رو دفن کردم روز شلوغی نبود همین بودو دو نفر دیگه.اون دو نفر کی بودن. یک زن و بچه بودن.خب اون زن و بچه خودشو سه ماه قبل اینکه شما به نظر اینکه این شخص نمرده رو دفن کردید کشته. اون زن و بچه کجا دفنن. یک قطعه بالاتر دفنن.

خب یک فرضیه میگیریم اینکه شما اونو دفن کردید و بعد رفتن مهمان ها اونو در آوردید و اون اصلان نمرده بوده نظرت چیه. من اصلان متوجه حرفاتون نمیشم. مرده که زنده نمیشه. بازی بسه آقای رحمتی من همه چیزو میدونم شما دارید دروغ میگید.شما اونو ساعت 9 صبح دفن کردید و ساعت یازده اونو بیرون آوردید. اخه کاراگاه اون خفه میشه. اینجوری که. نه خفه نمیشه. قبر کنار اون قبری هست که به یک روزنه عمیق میخوره و اون قبر خالی که الان پره اون روز خالی بوده حفر اون کنار با شیوه حرفه ای پوشیده شده بود که میشد اون رو برداشت حتی و شما فقط کاری که کردید یک حفره رو از کنار برداشتید همون حفره نفس کشیدن اون که باز بود کنارش یعنی یک لایه بود که امکان تنفس از اون ممکن بوده.در اصل شما با گرفتن مبلغ بسیار زیادی این کارو کردید مبلغی که دوستتون گرفته و شما و اون دیگه کار نکرده ولی شما مثل اینکه قرض زیاد داشتید ما اینو هم میدونیم.دوست شما در ترکیه هست اینترپل در حال برگشت دوست شما به ما هست چون در ترکیه هست کار راحت تر هست.البته شما تنها به فرار یک قاتل حرفه ای کمک نکردید شما به یک آدمکش حرفه ای که قتل های دیگری بعد اون انجام داده کمک کردید.و جسد های بسیاری هست که پیدا شدن قاتل یک بیمار روانی نیست قاتل  با یک انگیزه بیشتری این کارهارو کرده. که البته اون پرونده در اختیار ما نیست.و اون سمت قضیه به ما برای برسی نیست ما میخوام قاتل رو دستگیر و برای اون مسائل دیگه که مطمئنن میتونه انگیزه هایی که ما داریم روش کار میکنیم به کمک پرونده دیگه ای بیاد. آقای کاراگاه من گول خوردم. دیگه فایده نداره شما گول خوردید یا نخوردید شما شریک جرم هستید.آقای کاراگاه ببخشید. بخشیدن شما دست من نیست شما باید جلوی قاضی بروید من شمارو به جرم همدستی با یک قاتل حرفه ای دستگیر میکنم.

مرد از پشت سر می آید و با سنگ به کله کاراگاه میزند و با کمک آن مرد او را دفن میخواهند کنند که نیروها آنها را دستگیر میکنند نیروها که از دور آنجا را میپائیدن.

قاتل در میز بازجویی روبروی کاراگاه دیگر مینشیند چون کاراگاه به بیمارستان انتقال داده شد.

آقای کاراگاه من عاشق زن و بچه ام بودم. اما اونها باید میمردن. چرا باید میمردن؟ چون اونها اصلان نمردن. درست حرف بزن چرت نگو اونا کشته شدن یعنی تو اونارو به قتل رسوندی. نه اونها رو من نکشتم. اونها زنده اند.اون دو قبر دیگه خالی هستند. واقعا راست میگی. بله کاراگاه اونها نمردن.

اگه دروغ گفته باشی پرونده ات سنگین میشود.نه راست میگم اونا زنده اند اونها ترکیه نیستند.پس کی ترکیه هست فقط همون کسی که منو دفن کرد.خب اون در حال برگشتن به انتقال ایران هست.اما برای این ادعایت باید تیم برسی رو بفرستیم. پس زن و بچه تو کجا هستن. داخل من هستن آقای قاضی. تو مشکل روانی داری. نه داخل من هستند.تو یا خیلی زرنگ یا خیلی روانی هستی. هیچکدام. مگه تو آدمخوار هستی که اونا داخل شکم تو باشند نه داخل شکم من نیستند داخل بدن من هستند.وای تو داری منو عصبانی میکنی بهتره با هم اونجوری که من میخوام حرف بزنی . راستش آقای کاراگاه من اونا رو نکشتم. اونا زنده هستن. اونا داخل من هستند. سرباز رحمت زاده بفرست برای تشکیل پرونده برای فرستادن به برسی که این روانی هست یا از نظر عقلی مشکل داره یا نداره. چشم قربان.

چند روز بعد...

خب مشکل روانی نداشتی بهتره با هم دوباره مرور کنیم تو زن و بچه ات رو کجا مخفی کردی. اونارو کشتی یانه. نه قبرها خالی هست. اونا همون روز بصورت همونجوری که من دفن شدم دفن شدن.در حالی که اونها نمرده بودن.وای مگه زن تو و بچه تو چرا باید اینجوری دفن بشن. آقای قاضی من نزدیک میلیاردها  قرض داشتم. خب میلیاردها چند میلیارد. بیست میلیارد.خب برای این کار خرج کردن نه چندان زیاد لازم بود برای قبر . اما اونای دیگه که کشتم نوعی شاکی ها بودن.پس پرونده کلاهبرداری تو باز پرونده دیگه ای شد.اون پرونده جریان داره اما آقای کاراگاه توی این شعبه نیست. پس از دسته گلای دیگت فکر کردی ما خبر نداریم. نه ندارید.

داریم دنبال علت بودیم.علت مهمتر هست از جرائم مالی تو علت قتل در دایره ما مهمتره تا علت کلاهبرداری هایت.انگیزه قتل ها مشخص شد اما اینکه زن و بچه تو کجا هستند برای ما مهمتره.از نظر ما تو اونارو به قتل رسوندی. نه اونا زنده هستن کجایند.فقط نگو درون من که دیگه کلاهمون میره تو هم.

گریه میکند اونارو هم کشتم. چی اونارو کشتی چجوری. اونارو یک ماه بعد کشتم.اما اونا همیشه جلوی چشمام هستند.چرا اونارو کشتی انگیزه قتل مهمه. خب اونا باید میمردن چون میدونستم یک روزی بدبخت میشن. چرا؟ چون اونا بعد رفتن من بدبخت میشدن. کجا میخواستی بری. میخواستم برم ترکیه.خب چرا اونا رو نمیخواستی ببری. در میزنند واستا ببینم کین. اه اومدن دنبالت مثل اینکه باید بری جایی دیگه قضیه تو پیچیده تر از این حرفها هست دو نفر نقابدار اومدن دنبالت.

پرونده از نظر ما کامل نشده اگه بشه برگرده. سرتکان میدهند. ولی ما باید دستور بزنیم رو پرونده برای قاضی. سر تکان میدهند.

مرد را میبرند.

کاراگاه از بیمارستان مرخص میشود بر میگردد و از کاراگاه جریان را جویا میشود. کاراگاه بنظرم این پرونده رو برسی نکنید. نمیشه کاراگاه من 23 سال کار حرفه ای دارم. این گل پرونده های منه. شاید خطرناکترین پرونده باشه شایدم باعث بشه رییس شعبه بشم این پرونده سنگین ترین پرونده منه.اما کاراگاه این مجرم دلایل سنگینی باید داشته باشه چون به جاهای بالاتر بردن. میدونم کجا بردنش. پیگیر شدم. میگن علت قتل ها تنها این مسائل نیست. پس چیست؟میدونی کاراگاه مثله زن قاتله. زن قاتل سرنخ همه قتل ها هست. زن قاتل زنده هست.اون الکی میگه. زنش رو نکشته. بچه اونم که گفتن کشته شده خود زنه کشته.زنه مسائل برون کشوری داره. اون یک جاسوسه.پس پرونده دیگه به ما ربطی نداره. چرا داره قضیه اینه که زن در اون قتل ها کمک کرده.علت این کمک از نظر ما مخفیه.اما علت های قتل که خود مرد انجام داده مالی بوده. ولی کمک زنه از رو کمک به همسرش نبوده این جایی هست که برای من سواله و البته به  من نگفتن.

ولی طبق تحقیقات من یک پسر بچه با دوچرخه توی قبرستان روز قبل دیده شده. که میگن همون کودکی که زن کشته یعنی فرزندشو.اما خود زن هم شب در قبرستان همراه هممون مرد دیده شده.بنظرم اینها غیر طبیعی هستند و این دیده شدن ها رو انتظامات به ما گفتن. البته نتونستن اونارو دستگیر کنن یعنی زن و مرد. این تردد کودک با دوچرخه در قبرستان زیاد نیست اونم کودک هفت ساله.به نظرم این پرونده یک پرونده بسیار پیچیده هست.خب ما نمیدونیم علت قتل ها توسط کمک زن در قتل رساندن مقتولین چه بوده اما مرد قاتل کاملا انگیزه رهایی از شاکیان رو داشته.من پرونده های زیادی داشتم کاراگاه جوان اما این مثل پرونده سال 1369 که زیر دستم بود هست اون منتها قسمت خارج از دایره  ما نداشت اون قاتل با انگیزه مالی میکشت اما زن اون قاتل همکاری میکرد با اون اونم پرونده عجیبی بود یک کلاهبرداری عجیب بود که قاتل مال هایی رو کسب کرده بود که برای از بین بردن ردپاها اون قتل هارو انجام میداد.زن اون قاتل در اجبار مجبور بود ولی زن این عجیبه.بنظرم زن این چه انگیزه ای داشته برای کمک به مرد در حالی که این زن اموزش دیده میتونسته خیلی راحت مرد رو بکشه.چون آموزش های مختلفی دیده بوده.اما بنظرم علت اینکه این مرد قرض دار شده نظر منه زیر سر همین زن بوده. یعنی یک فرمول پیچیده که انجام داده.بعد هم که انگیزه کشتن همکاری با اون برای ما نامعلومه.اما سخت هست در نظرم مختومه کردن پرونده در پرونده های من. اما خب مثل اینکه پرونده مختومه اینجا میشه یا به نظر من مختومه در دایره ما فقط چون این پیچیده ترین روش بوده از نظر قبر کردن و از نظر حساب شدگی کارها.طبق چیزی که ما میدونیم مرد عاشق زنش بوده و بچش.اما چه عشقی اینجوری میشه.عجیبه که بچه ات رو زنت بکشه. خب طبیعیه این یک نوع سبک جنایی هست که ما بهش میگیم قتل غیر دست خود شخص.یعنی زنه باید میکشته. چون باید میرفته. اما زن اینجا نقطه سر در گم پرونده هست چون معلوم نیست کجاست. و این رو ما نمیدونیم.خب کاراگاه جوان در این شعبه بنظرم این پرونده میتونه جزو سنگین ترین پرونده های جنایی این دایره باشه.و برای تو که کاراگاه جوان هستی میتونه در یک سال کاریت جزو تجربه متفاوتی باشه.یک شوخی بکنم باهات  انگار سنگینی این پرونده در حدی بود که بگیم قاتل خود مقتوله.

مرد کنار قبر مینشیند زن کنار قبر مینشیند و کودک کنار قبر مینشیند کارگردان کات میدهد.خب فیلمبردارها خسته نباشید عوامل فیلم. پایانه باز  رو فیلمنامه نویس گذاشته باید خسته نباشید بهتون بگم. بازیگر نقش قاتل مرد. اما به نظرم باید فیلمنامه نویس در حالی که فیلمنامه رو رئال کرده تا حدودی و خیال رو زیاد کرده پایانه رو با انگیزه اینکه چرا اول اونا در قبرستان میایند جمع میکرده. خب فیلمنامه نویس بیا بگو خودت. ولا این دوصحنه اول و آخر نوعی  روح همون کودک هستند که پدر و مادر خودشو در خودش جمع میکنه. بنظرم کودک همون پدر میشه و کودک همون مادر.جناب فیلمنامه نویس ما منتقد نیستیم اما فردا منتقدین از شما سوال میکنن که این چه ربطی بهم داره.بنظرم پدر و مادر کودک نوعی از تخیل کودک هستند که دو صحنه آخر جدا از فیلم در قسمت جنایی هست و قسمت بقولی خیالی یا صحنه جدا بافته از فیلم نیستند شاکله فیلم هستند چون این دو برداشت اول و آخر فیلم رو به معناگرایی هم میکشونه چون کودک داره پدر و مادرش رو تصور میکنه.از نظر اون واقعا اونا نمردن در حالی که داره اول فیلم نشون میدم که کودک داره فیلم رو پیش میبره. این در قبر رفتن هر سه مثل تموم شدن رویای کودک هست از زندگی در جسمش که میتونه پدر و مادرش رو تصور کنه. در حالی که برای اون مادرش همون مادره و پدرش همون پدر و دوست نداشته اینجوری باشه زندگیش اون یک زندگی گرم و سوزان کنار پدر و مادرش میخواسته شمع از این لحاظ کار میکنه.چون تصور اون از زندگی با این برداشت که با خود پدر که هر دو رو به قبر میبره میشه همون کودک که در نگاه پدر و مادرش به خاک میره و همراه اونا به زندگی اونجوری که نمیخواسته بشه پایان پذیر میکنه تا برداشت آخر که مرد کنار قبر میشینه.و زن و کودک  انگار کودک در حالی خودش رو در حال پدرش میزاره و مادرش که دوست داره اونا دوباره در هم باشن و زندگی کنن. اگه این در نظر پدر کودک میبود شاید با این که از نظر کودک هست جالتر باشه چون کودک هست که دوست داره در اونا زندگی کنه حتی با تلخی رفتن از زندگی چون دوست نداره حقیقت تلخ زندگیشو باور کنه. اما در نهایت با همون باور به ذهن ماهیت در پدرش رفتن به قبر بر میگرده.انگار کودک داره از زبان مادر و پدرش حرف میزنه  و اینکه فیلمنامه با دو آستانه باز و پایانه باز و وسط اون که جریان جنایی هست که میشه تلفیقی از دو سبک برداشت با بیننده که میتونه دقیقن همین برداشت بشه یا برداشت دیگه در هر صورت من دست در فیلمنامه نمیبرم. کارگردان هم گفتم ریسک کار بالایه.منتها کارگردان خودشون نظر آخر رو میدن. خب از نظر من هم مشکلی نیست منتها کار سخت از نظر شما و من و منتقدین فیلم خواهد بود...

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

تلخ و شیرین

تزیین قهوه با کف شیر و سس شکلات + تزیین قهوه با شابلون

وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود.

خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی..
رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد .
.دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک
با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود.
ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا
اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه
وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم.
ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم..تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم.
آخه اونا چند تا خونه بالاتر از ما می شستن.اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم برخورد کردیم 
هنوز فحشی که به من داده بود رو یادش نرفته..
زل زده بود و ابروهاش و تو هم کرده بود ..یک دستشو به کمرش زده بود
و یک دستش هم نون هاش و بقل زده بود ..مردتیکه دست و پا چلفتی
احمق..بازم مثل همون روز زدیم زیر خنده ..آره همون روزم بعد از اینکه حسابی حالم رو گرفت خندش گرفت.
هیچوقت نمیتونه صد در صد جدی باشه
یعنی اگرم بخواد ادای آدمای جدی رو در بیاره بازم باید بخنده.اصلا یکجورایی از همین اخلاقش بود که خوشم اومد.
از آدمای صد در صد درگیر و سخت گیر الکی بدم میاد اون خودشه بدون هیچگونه اضافات و نقش بازی کردن صاف صاف.
سفارش دو تا قهوه دادم ..شیرین گفت من کاپوچینو می خورم.خندم گرفت ..ولی تو خودم خوردم و به دور ور نگاه انداختم ..
همیشه وقتی از چیزی خندم می گیره باید حواسم رو پرت کنم والا حتما طرف مقابلم میفهمه که به اون خندیدم.
دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم و تا می تونستم قانون شکنی می کردم
یک نوع لجبازی با اسم قانون داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.
این لجبازی از زمانی شروع شد که 15سال داشتم و تازه به کفتر بازی رو آورده بودم و حسابی هم به کفترام خو گرفته بودم و خیلی 
دوسشون داشتم.همه دنیای من خلاصه شده بود تو همون ده تا دونه کفتر..ولی یکی از همسایه ها برای اینکه هیکل چاق و موهای هفت رنگش
رو نبینم ..که اونم زمانی دیدم که با دست هی بهم اشاره میکرد که از بالای پشت بام برم پایین.که یکوقت ماه شب چهارده روئت نشه
و همه یکوقتی نبینن که این ماه چرا اینجوری آفت زده.پاسبون خبر کرد و تمامشون رو بردن ازم تعهد کتبی گرفتن که دیگه کفتر بازی نکنم.
برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود.از کنارش که رد شدم همینجوری که زیر چشمی منو نگاه میکرد بهش متلک پروندم.
اونم با حاضر جوابی جوابمو داد و چند تا بدترش رو به خودم گفت.یکجورایی کم آورده بودم در مقابل زبون همه فن حریف اون..
شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش می کنه..رد رژلب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه.یه نیم نگاهی به من می کنه.. خیره
بهش نگاه می کنم همچین که سرش رو می اندازه پایین و با ناخوناش بازی می کنه.انگاری مثل گذشته ها دیگه دوست نداره زیاد 
نگام کنه و مثل وقتایی که زل میزد به من و میگفت برام بخون دلتنگی کنه و منم براش بخونم .حالا دیگه مدام باید صدای زنگ گوشی 
خودش رو که مثل پارازیت رشته ی افکارمو بهم می ریزه رو با رد تماس طبیعی کنه.
دیگه لاک قرمز نمی زنه..عاشق رنگ قرمز بود.پولاش و که جمع می کرد می رفت و لاک می خرید.و با چه هیجانی همیشه میگفت
که رفته و چی خریده و از من نظرمو درباره ی رنگش می پرسید که خوشم میاد یا نه..که همیشه میگفتم آره قشنگه.
بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد.مادرش هم خانه داری می کرد.زن خیلی مهربون و نگرانی بود
البته علتش هم برادر شیرین بود که مدام دعوا میکرد و مادر بیچاره که در غیاب پدر باید جواب شاکی های اونو میداد و ازشون رضایت 
میگرفت.پدرش هم وقتی که می اومد یا بساط منقل و دودش برپا بود و یا عرق خوریش.یکجورایی تو خودش حال میکرد زیاد با کسی رفت
و آمد نداشت..یا تو جاده بود و همیشه هم که پیش خانوادش بود یا خمار بود و یا با مادر شیرین بحث میکردن و صداشون تا خونه ما میومد.
پدرش هر چی از دهنش در می اومد به زن بیچاره میگفت.برای همینم بعضی موقعا پشت سرش آب نمی ریخت.
هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد..ازش پرشیدم که شوهرش چه کاره ی..مکثی کرد و با کمی تعمق من من 
کنان گفت راننده کامیون..معلوم بود که داره دروغ میگه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود رو به من گفت.البته هنوز این خصلتش رو از دست
نداده که اگه تو دلش غم وغصه ای باشه باید حتما با گریه کردن همراهش کنه و خودش رو تخلیه روحی کنه..گفت شوهرش اعتیاد به مواد مخدر داره 
اونم شیشه و باز زد زیر گریه و با گوشه ی دستمال اشکای سیاه شده ای که انگار دنبال بهانه ای بودن تا سد رو بشکنن و مثل سیل سرازیر بشن رو 
پاک میکرد.از اینکه مدام به بهانه های مختلف اونو میزده و ازش میخواسته به خاطر اون لعنتی تن به خواسته های کثیف اون بده.
اینجاش یکجورایی من هم کنترل خودمو
از دست دادم و اشکامو غافلگیر کردم و زود پاکشون کردم ولی شیرین فهمید
و سرش رو دوباره پایین انداخت منم با خیال راحت
راهشون رو باز کردم و قطره قطره که میخواستن زیاد بشن با دستمال خشکشون میکردمو انگار نه انگار که منم دارم با اون میشکنم
و نگاه هایی که دیگه حوصله ای برای عاشقی نداشتن.و در غم فرو رفته و به زمین و فنجان دوخته شده بودند.
و اینکه بالاخره با هزار مصیبت و بدبختی تونسته با پول راضی کنه شوهرش رو که طلاقش بده البته با پول یک پسر مایه دار
که عاشقش شده بوده.و البته اینکه بعد از مدتی سوءاستفاده و قول دادن های الکی که برای ازدواج داده زیر همه چیز زده و شیرین و ول کرده.
همیشه روز آخری که بی خبر گذاشتن و رفتن از جلوی چشمام مثل یک کابوس رد میشه مثل یک فیلم کوتاه.به خاطر دعوای برادر شیرین و 
فرار کردن از دست شاکی ها و پدری که انگار نه انگار که خانواده ای داره مثل اینکه تو شهر دیگه یک زنی رو صیغه کرده بوده و بی خیال 
اینا شده بوده و گاهی که خیلی دلش میسوخته خرجی میفرستاده.
از کافی شاپ اومدیم بیرون ..شیرین روژش و در آورده و دوباره به لبهاش کشید ..
از من خداحافظی کردو کنار خیابون ایستاد.به اولین کوچه
که رسیدم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم.چند ماشین جلوش توقف کردن
بالاخره سوار یک 206شد.راننده دور زد من همچنان
شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

دوفنجان قهوه ی سرد

دوفنجان قهوه ی سرد

 تفاوت بین قهوه و اسپرسو چیست؟ ☕️ قهوه آریا

یک میز کوچیک با یک شیشه گرد و عکسی از قهوه..دوتا شمع سفید که آب شدنشون باعث شده دوتا تپه ی سفید کنار شمع خودنمایی بکنه همش بخاطر اینه که من با یک دوست قدیمی بشینمو صحبت بکنم.سالهاست ندیدمش یعنی حدود ده و دوازده سال پیش تو فصل زمستون با هم خداحافظی کردیم اون قرار شد بره پیش پدر و مادرش اونور و من هم قرار شد براش نامه بنویسم.ولی راستیتش تو همه ی این سالها سه تا نامه براش نوشتم اونم یاد آوری خاطرات بود.خیلی وقته دلم می خواد بشینم با یک نفر صحبت کنم.ساعت 30/5 دقیقه وقت قرارمونه الان ساعت 30/6دقیقه است دیگه دارم میرم هر چی موبایل خاموش تو این نیم ساعت تحویل من داده رو قراره بهش بگم تا یکمی خجالت اونو بکشه اینورتر.همینطور که به طرف در اصلی میرم یکدفه احساس میکنم که خب درسته تو این ده سال سه بار نامه براش نوشتم اما بجاش هفت مرتبه بهش تلفن زدم البته به غیر از این هفت تا یا کمتر دفعه بقولی..همینو که میگم دلم آروم میگیره همینجوری الکی.....یکی گوشمو قلقلک میده برمی گردم خودشه عجب جوون مونده ناقلا بجایی که موهاش بریزه دوبرابرم شده فکر کنم شامپو خارجی میزنه یا با موز ویتامینه میکنه که اینقدر درختای سرش برگ دادن.میگم سلام...میگه هل لو.میگم چرا حالا هل لو .میگه پس چی بگم الو.مثل همیشه چند تا شوخی بی مزه با هم میکنیم که حال هر دوتامون بهم بخوره مثل قدیما...یا تا اینکه بفهمیم چقدر خنک هستیم و دیگه اصلا کولر گازی برای چی تو این هوای به ظاهر گرم ولی در کافه سرد.میشینیم سر میز شماره ی 10 از هفت تا میز..نمی دونم شاید صاحب کافه یا بقولی کافی من اینجا خواسته تست هوش بزاره تا ببینه کی میاد و اینقدر الافه که بشینه به جای اینکه با تست خودش وراجی کنه و از اینکه امروز چقدر هوا گرمه و تو چقدر خوشکل شدی امشب حرف بزنه..بشینه و میزای به ظاهر تمیز اینجارو بشمره و از آخر این شمارش بفهمه که این میزا ده تا هستن یا هفت تا پس حتما یک جای کار ایراد داره یا بر عکس اینجا اونجایی نیست که همه فکر میکنن.یکجور خاصی شماره گذاری شده که کسی نفهمه اون یکی میز شمارش چنده تا اینکه همه سرشون به کار خودشون باشه و کسی فضولی نکنه تا ببینه اون آقا کافی من داره چی به خورد شون میده و قراره چقد تیغ بزنه اونم نه تیغ خارجی بلکه تیز تیز اونم بدون اعتراض و از سر کلاس تو کلاس و ضایع نشدن با لپ های  قرمز شده بگه هزار تومن هم مال شما برای سرویس خوبتون و بای بای.اونم بگه وای وای چجوری گوششو یا گوشتشو بریدم و باز بگه آخ انگشتم برید و از این جور حرفا دیگه.الانم نشستم زل زدم مثل این صحنه های رمانتیک به دوستم و اونم دستش تو دماغ عمل کرده ی خوش فرمشه و داریم همدیگرو یکم یکم کم کم نگاه میکنیم  ببینیم آیا من زودتر میگم تو چقدر ماه موندی یا اون میگه تو چقدر ماه موندی البته ماه که نه ولی فکر کنم لامپ کم مصرف بگم بهتره چون سعی کردم از همه چیز کم مصرف کنم تا زیاد پیر نشم و اونم از همه چیز زیاد مصرف کرده که یکوقت نگن یارو رفت خارج از رده خارج شد و پشت سرش بشینن و خدایی نکرده یکوقت حرفی نزنن یا بزنن.

هم میام حرف بزنم که اون سر صحبت رو باز میکنه..راستیتش میخواستم بهش بگم دلم برات تنگ شده دوستم..میخواستم ببینمت اما نتونستم بین ما یک کوه و یک دریا و یک پل فاصله افتاده میدونم برای همینم هست که برات اس ام اس می فرستم. که اون گفت راستی زن گرفتی .با گفتن همین حرفش برفهای کل کره زمین کلی ریزش کردن.گفتم زرنگ تو چی..گفت مثل اینکه تو ایران رسم شده که هر کی سوال کرد باید جوابشم خودش بگه.خیلی به نظرم این جمله ی کوتاهش فلسفی بود ولی در جواب این سفسطه ی به ظاهر نرم گفتم نه اگه منظورت زرنگیه که اصلا ولی در کل من زن نگرفتم یعنی اصلا زن کجا بود که من بگیرمش یا هر چی که همه میگن بقولی کی به ما زن میده منظورم بود.اونم گفت ولی من ده تا زن گرفتم و همشون خارجی هستن اونم اصل اصل.

گفتم ولی من کپی اصلشم گیرم نیومد.مثل اینکه دلش آروم شد و تا حدودی عقده ی کتک خوردناش تو بچگی رو از من اندازه ی یک قطره پس گرفت. گفت راستی اتومبیل شخصی تو چیه با همین حرفش بود که بازار بورس کلی بالا و پایین شد و به نظر حرف منطقی یا بی منطقی زد و من گفتم شخصی نیست عمومی اونم شلوغ فکر کنم منظورمو گرفت که گفت یعنی چی شلوغ مگه شریکی گرفتی که فهمیدم حسابی مخش شوخی نداره یا در کل تاب داره اونم خالی خالی.گفتم عشقی بابا اتوبوس منظورمه اونم خط شلوغ اونم ایستاده.که گفت ولی من دوتا دارم یعنی یک دونه بنز و یک دونه هم گفت که اسمش خیلی سخت یعنی یکجورایی قیمتشم سخته و در کل کار سختی بهش فکر کردن.در کل فکر کنم منو آورده اینجا تا حسابی خودشو بتکونه یا بترکونه و در کل گرد گیری سالها نبودنشو یکجا اونم روی من بدبخت پیاده کن ه.گفتم که حسابی بچه ی با جنبه ای بود و الانم حسابی بی جنبه شده فاصله ی طبقاتی اون رو خرده بورژوا کرده و منو کیسه بکس اونم حسابی تو خالی از پر و کاه و هر چی که تو اون پارچه ی برزنتی مانند پر میکنن.بعدشم مثل مسابقه ی بیست سوالی ازم پرسید بابات زنده است یا انا الله راجعون شده که گفتم گزینه ی 2 صحیح است و اونم بجای اینکه نمره بده و جایزه گفت خاک سرده که فکر کردم یک لحظه میگه خاک تو سرت که بازم خاک تو خاک اشتباه شد و اصل حرف اصیل بود و اصل اصل بود.گفتم نه اتفاقا جای ما خاکش گرمه و همچین میشینه که ریشتو میزنه و حسابی خلاصه گرم گرم.

همچین گرم گفتگو بودیم که یادمون رفت سفارش بدیم و من پیش دستی کردم و با دست مثل این پولدارا گارسون رو صدای صامت کردم.

یک تیکه چوب برامون آورد اولش فکر کردم حتما میخواد آثار هنری خودش رو نمایش بده که در کل بازم اشتباه کردم و قرار بر این شد که از داخل که نه ولی از اول اون چوب ما دوتا فنجان قهوه ی ترک و فرانسه سفارش بدیم.اینبار من پیش دستی کردم و گفتم راستی پدر و مادر تو زنده هستن که با گفتن این حرف من حسابی سر حال اومد و گفت آره بابا پدرم که زده تو کار انرژی درمانی  و مادرم هم زده تو کار یوگا البته کنار کار کارخانه و پرورش قارچ.سریع سر جمع کردم دیدم نه بابا حسابی ایده تو ایده شده و عجب مخی دارن اینا که چقدر به فکر یوگا و انرژی هستن و دمشون بی خطر..آفرین.صد آفرین و حتما یک هزار و سیصد تا آفرین.

گفت بالاخره من نفهمیدم تو آخه با این همه بدبختی که داری یعنی...و شروع کرد بدبختی هامو شمردن و گفت..زن که نداری..بچه هم که نداری..خونه هم که نداری..ماشین شخصی هم که نداری..و باز گفتم اگر میخوای تکمیلشون کنم بزار بقیشو خودم بگم گفتم درسته من یک آدم بدبخت هنرمند هستم که گفت مگه هنوز می نویسی که گفتم نوشتن فقط مسئله اینه که نتونستم کاری کنم که نوشته هایم بشن قوطی یا توی دو جلد حالا نه خیلی شیک و نه خیلی ساده یا بهتره بگم شدن تا حدودی شجره نامه ی من و تا حدودی هم رنجنامه هایم.بخند من بخند یا تو ببین مجانی من جون بکنم اجباری..شدن.راستی تو چکار کردی سوال بعدی من بود که گفت من همشون رو سر و سامون دادم و فرستادمشون خونه ی چاپ.که گفتم بابا تو دیگه کی هستی دست خودتو از پشت بستی.گفت حالا با این اوضاع وخیم روحی و جسمی و کلی عقب ماندگی بازم میگی این کشور رو دوست داری و این همه ازش دفاع میکنی.اینجا بود که گفتم بلند بلند تو ذهنم کجایی قیصر کجایی قیصر تا منفجرش کنم این رو آخه خیلی قضیه ناموسی شده بود.گفتم درسته که من هیچی ندارم و سالهاست به عشق همین مردم کار کردم اما یک وجب از کویرشو به همه دنیا نمیدم.که گفت این شعاره گفت تو که هیچی از این خاک رو که نتونستی خونه کنی واسه خودت تو که هنوز شخصی نداری و عمومی سوار میشی تو که زن نداری بچه نداری حقوق نداری کار از این خاک نصیب تو نشده بنزین نمیزنی ...پول رسیده از خاکتو باید بدی واسه ی استفاده نکردن هات نمیتونی وضع پزشکی جسمی و روحی اون دوندونای بیچارتو که اینجا بود که فهمیدم حسابی دندونای ما رو دید زده و آمارشون رو داره و بین حرفشم گفتم حتما میخوای بگی بیمه نداری یا هزاران زحمت میکشی و همه میگن یارو دیوونه هست یا هزاران کار مثبت میکنی و همه میگن این دیوونه هست گفتم نگاه کن من هیچی ندارم و اصلا مصیبت داره حال من و سینه زن میخواد حالا بگو تو که همه چی داری و فول فول هستی آیا مردم دوستت دارن یا نه گفت ای رفیق بیچاره من تو مردم رو نشناختی و گفت من با همین پول تونستم کاری کنم که بجای اینکه من به ایستم و اونا بگن من دیوونه هستم من بلایی به سرشون آوردم که همه ی اونا بهم میگن آفرین خدا پدرشو بیامرزه و هزار دعای خیر برام میکنن در حالی که من فیلم سرشون پیاده میکنم و هزار تا کار دیگه با همین پول میکنم چون مردم عقلشون تو چشمشونه دوست من. وقتی گفت چکارهایی کرده و با همین پول کثیف محبوبیت بدست آورده و جنایت کرده کلی تو فکر رفتم آخه جنایت فقط این نیست که تو آدم بکشی و بلکه بدتر از کشتن رو برام گفت.خواستم بگم خدایا شکرت که خجالت کشیدم از خودم بی پولی یا پولداری مسئله اینست.به فنجون های سرد شده و قهوه های ماسیده نگاه میکردم فکر کردم فال من مثل سراب و قصه های ناشنیده و فال اون همش پر شکر اما خاک اونم پر از خاک سرد و آدم هایی که چال شدن زیر اون همه شکر و خاک اونقدر به همین موضوع فکر کردم که دیدم شاید حالا ما نه این دنیا رو داشتیم و نه اون دنیا رو ولی حداقل به این نتیجه رسیدیم که دنیا دست کی هست و کی چکار کرده و کی چکار نکرده مثل همین قهوه های سرد که هیچی نه از گرمی اون فهمیدیم و نه از سردیش و ظرفشویی و چاه که قهوه ها رو میخوره حتی سرد سرد.

..داستان کوتاه-دو فنجان قهوه ی سرد..نویسنده-حسام الدین شفیعیان

تیرماه سال 1390

جامانده

مردم به شایعات مجازی توجه نکنند/ تاکنون هیچ کودک بی‌سرپرستی در زلزله  کرمانشاه شناسایی نشده است

همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود.

هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد.

ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید.

من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من توجه نمیکرد مثل همیشه تنها بودم تنهای تنها ولی این بار آروم آروم شده بودم یک حس عجیب فقط نگاه میکردم.مردی وسط جمعیت خودش را میزد و شخص دیگری که جیب او را میزد و به او دلداری میداد.زنی آن طرف تر بچه اش را بالا آورده بود بچه اش روی دستانش آرام خوابیده بود .جمعیت زیادی مرده بودند. که دوباره زمین لرزید آنقدر لرزید آنقدر لرزید که خیلی های دیگر هم مردن همه چیز آرام شده بود. و من که آرامتر از همیشه بالای سر خود جامانده ام‏ًٌَُ‏‎ْ‍! نشسته بودم چهره ی باقی مانده ام گویی آرامتر شده بود .حالا دیگه باید میرفتم حس پرواز از شلوغی‏‎ْ‘ از ترس به بالا و بالاترٌ رفتن .همه چیز باقی مانده بود از هیچیٌ !دیگر به زمین نگاه نکردم انگار نه انگار که روزی من هم آنجا بوده ام.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور139